در حال عبور از کوچه های تنگ و تاریک شبهای زمین بودم.از دور صداهای غریبی به گوش می آمد.نزدیک شدم و لحظه ای درنگ کردم.گویا زنی قامت شکسته بود که ناله میزد و نامی را بر زبان می آورد.
چقدر آشنا بود برایم آن زمزمه ضعیفی که زن بر لب ای خود تکرار می کرد.گویا می گفت مظلوم حسینم.غریب حسینم.عطشان حسینم
نزدیک رفتم و گفتم مادر چه شده چرا اینجایی.اما چیزی نگفت.
نگاهی بر من کرد و دور شد.نگاهش مرا در هم شکست.در سکوت نگاهش گویا می خواست فریادی بزند.
دلیل فریاد نگاهش را نمی دانم!!!!!
نویسنده: سعید فرهادیان
:: موضوعات مرتبط:
فریاد سکوت ,
,
:: بازدید از این مطلب : 819
|
امتیاز مطلب : 52
|
تعداد امتیازدهندگان : 12
|
مجموع امتیاز : 12